حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۰

من خراباتیم ای شوخ، مرا یار مگیر

نیکنامی تو، ره خانه خمّار مگیر

عنبرین طره چه انداخته ای بر سر دوش

کافر عشق تو ماییم، تو زنار مگیر

شمع سان گر سرم از تیغ زنی زنده شوم

کار این سوخته را این همه دشوار مگیر

گل آدم کف تقدیر، چهل روز سرشت

باری از تربیتم دست به یکبار مگیر

من اگر نیکم اگر بد، به صفا آینه ام

که تو را گفت، مرا لایق دیدار مگیر؟

گر به گستاخیم از سینه صفیری زده سر

رحم فرما و به این مرغ گرفتار مگیر

صد سخن گفتم و نشنیده گرفتی و گذشت

یک سخن را به دل نازک خود بار مگیر

عشق نبود عجبی گر به رگ و ریشه دود

آتش است این، نتوان گفت که در خار مگیر

این جواب غزل مرشد روم است که گفت

من به بوی تو خوشم، نافه تاتار مگیر