حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۸

ازین دهشت که هجرانی مبادا در کمین باشد

ز حسرت هر نگاه من نگاه واپسین باشد

گره سازد زبان شعله شمع انجمن پیرا

به هر محفل که حرفی زان عذار آتشین باشد

شود در موج آب زندگانی سبزه اش غلتان

در آن گلشن که ابروی تو را از ناز چین باشد

ازین آشفته حالی سر نمی پیچم، سرت گردم

چنین خواهد اگرزلف پریشانت چنین باشد

فریب حرف و صوت خضرم از جا برنمی آرد

که آب زندگی لعل تو را پر نگین باشد

نمی افتد به دست مدّعی سرمایهٔ معنی

که این گنج گهر، کلک مرا در آستین باشد

دل خود می‌خورد مورش، حزین از تنگدستی‌ها

در آن خرمن که برق بی‌مروت خوشه‌چین باشد