حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۰

پیکان تو مشکل که به دل یار توان کرد

دیگر چه علاج دل بیمار توان کرد؟

من مردم و یک بار به خاکم نگذشتی

این کوه غمی نیست که هموار توان کرد

کس شغل محبّت نرسانده ست به پایان

دل چون رود از کف چقدر کار توان کرد؟

صرصر چه زند گرم به خاکستر من پای؟

بختم نه چنان خفته که بیدار توان کرد

صد عقده بود بر دلش از بار علایق

این سبحه به گرد سر زنّار توان کرد

بر دوش اگر بار سر خویش کشیدیم

شادیم که خاک قدم یار توان کرد

شور تو حزین از لب شیرین سخن کیست؟

مصر از نی این خامه شکر بار توان کرد