خیالش گر چنین در خاطرم جاگیر میگردد
پس از مردن غبارم گردهٔ تصویر میگردد
بود تا می جوان، با او به صد جان عشق میورزم
مریدش میشوم از صدق دل چون پیر میگردد
حذر کن ای سپهر از تیغ آه گریهآلودم
نفس چون آب بردارد، دم شمشیر میگردد
رهین منّت عشقم که افزود اعتبارم را
شکست رنگ بر رخسارهام اکسیر میگردد
غبار خاطرم انبوه شد، لختی فرو گریم
بلی باران شود، چون ابر عالمگیر میگردد
به خوان روزگاران دست خواهش را نیالایم
که آخر کام نعمتخواره از جان سیر میگردد
شدم شوریده خاطر از خیال گردش چشمی
به هم این حلقهها چون بسته شد زنجیر میگردد
فلک طفل دبستان است طبع نکتهسنجان را
کبود از سیلی من، روی چرخِ پیر میگردد
حزین از فکر آن شیرین دهن دایم گدازانم
شود چون استخوانم آب، جوی شیر میگردد