حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۴

خالی دمی ز درد تو این ناتوان نبود

بی ناله های زار، نی استخوان نبود

گلزار حسن توست کز آدم دمیده است

هرگز مرا به مشت گلی این گمان نبود

زلف تو داشت جانب کوتاه دستیم

هرگز ز نارسایی خویشم زبان نبود

خود را چرا ز میکده بیرون برد کسی؟

تقصیر بیخودی ست که درکف عنان نبود

آخر حجاب حسن به بیگانگی کشید

یاد آن زمان که ما و تویی در میان نبود

داغ جهان فروز کنار دل من است

آن گوهری که در صدف بحر و کان نبود

کاش آن گل شکفته در آغوش خار و خس

می زد پیاله لیک به ما سرگران نبود

احوال ناتوانیم از چشم خود شنید

کار زبان نبود اگر ترجمان نبود

فارغ تویی و گرنه به کویت ز دیده ام

هرگز نشد که قاصد اشکی روان نبود

دردت نصیبهٔ دل اغیار هم رساند

هرگز متاع جور چنین رایگان نبود

سر تا به پای، محشر زخم تغافلم

تیری دگر به کیش تو ابرو کمان نبود

در زیر بال خود گذراندم بهار و دی

کاری مرا به خار و خس آشیان نبود

عمری حزین نشانهٔ آن غمزه بودهای

یاد زمانه ای که وفا بی نشان نبود