آن یار بی حقیقت، پاس وفا ندارد
پروای اشتیاقم، دیرآشنا ندارد
دیوار خلق سایه چون نقش پا ندارد
در دهر پست همّت، افتاده جا ندارد
کار سپند دل را انداختم به آتش
جز عشق، مشکل ما مشکل گشا ندارد
غوغای کفر و اسلام در دین عارفان نیست
خلوت سرای وحدت، ما و شما ندارد
خون مرا بحل کرد آن چشم نامسلمان
جوری چنین، فرنگی، هرگز روا ندارد
تا صبح سینه از ما، درپیرهن نهفتی
خاطر نمی گشاید، محفل صفا ندارد
دوش از برم چو رفتی، آگه نگشتم، آری
عمریّ و رفتن تو، آواز پا ندارد
ای من خراب طورت، تعمیر دل نکردی
کاخ محبّت تو هرگز بنا ندارد
یکتاست در رسایی، قامت قیامت من
شوخ است مصرع سرو، امّا ادا ندارد
ای دل درین سر کو، پاس ادب ضرور است
از ناله لب فرو بند اینجا هوا ندارد
تمثال زشت و زیبا یک خامه می شناسد
نقش کنشت و کعبه جز یک خدا ندارد
پایان نمی پذیرد، شور حزین سرمست
خسن ابتدا ندارد، عشق انتها ندارد