حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۲

به خاموشی صفیر آشنایی می توانم زد

چو نی از داغهای خود نوایی می توانم زد

همین من مانده ام امروز تنها از دل افگاران

که پیش دوستان حرف وفایی می توانم زد

نوا سنج خموشی کیست غیر از من درین گلشن؟

که حرفی با نگاه سرمه سایی می توانم زد

اگر دستم بود کوتاه اما همّتی دارم

که بر نقد دو عالم پشت پایی می توانم زد

عبث خون جگر ضایع کنی ای چشم بی پروا

ازین می ساغر مردآزمایی می توانم زد

چنان عاجز نیم کز حال من غافل شود نازت

به خون خویش هم من دست و پایی می توانم زد

دلم با حلقهٔ ماتم نشینان الفتی دارد

هنوز ای گریه ناکان، های هایی می توانم زد

نیارم چون جرس برداشت از دوش کسی باری

همین گم کرده راهان را، صلایی می توانم زد

نیم بیگانه زان گل، خارخاری در جگر دارم

چو بلبل نالهٔ درد آشنایی می توانم زد

حزین از خودنمی گویم سخن، گوشی به حرفم کن

نیم من، از دم نایی نوایی می توانم زد