حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۸

از ما فلک دون چه به یغما بستاند؟

این سفله چه داده ست که از ما بستاند؟

کوثر جگر تشنه فرستد به سوالش

خاری که نم از آبله ی پا بستاند

گر نیست تبسم، سر دشنام سلامت

دل کام خود از لعل شکرخا بستاند

سودای کریمان همه سود است که نیسان

گوهر عوض قطره ز دریا بستاند

از گرسنه چشمان به حذر باش که ساغر

هر قطره که خم داد، ز مینا بستاند

این است حزین ، از کرم ساقی امیدم

ما را به یکی جرعه می، از ما بستاند