حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۳

خوش آنکه، دلم در شکن زلف تو جا داشت

بخت سیهم، خاصیت بال هما داشت

گر عشق ندادی به غمش نقد دو عالم

در مصر وفا، یوسف ما را که بها داشت؟

می ربخت به بر، طرّهء آهم، همه سنبل

دل بس که هوای سر آن زلف دو تا داشت

از رنگ تو صحرا ورق لاله به خون شست

وز بوی تو،گل خرقهٔ صدپاره قبا داشت

جز گوهر مهر تو درین هفت صدف نیست

مه را خم ابروی تو انگشت نما داشت

در جیب چمن سنبل و در دشت ختن مشک

در هر طرفی زلف تو صد غالیهسا داشت

سِحر از نگه، از غمزه فسون، عشوه ز نیرنگ

چشم تو چه گوییم که در پرده چها داشت؟

خجلت نگهم سوخت که بی پرده درآمد

حسنی که نقابش دو جهان روی نما داشت

تا سوخت مرا یار، شد افسرده بساطش

آتشکدهٔ شمع، به پروانه صفا داشت

می رفت چو شمعش، ز گریبان به سر آتش

تیرت مگر امشب سر دلجویی ما داشت

از خانهٔ زنجیر نمی خاست صدایی

این سلسله را شور حزین تو به پا داشت