حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴

صد جان به حسرت سوختی، آهی ز جایی برنخاست

از دل شکستن های ما، هرگز صدایی برنخاست

نخلت کز اشک و آه من، نشو و نما آموخته

مانند این شمشادبن، ز آب و هوایی برنخاست

در گلشنت باد صبا،کی می کند یادی ز ما؟

دیری ست کز راه وفا، آواز پایی بر نخاست

از آمد و رفت نفس، آگه نمی گردد کسی

زین کاروان بی خبر، بانک درایی برنخاست

تمکینم از حرف سبک، لنگر نمی بازد حزین

کوهم ولی ز آواز کس، از من صدایی برنخاست