حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳

کشم خط از سواد خامه زلف عنبرافشان را

به داغ رشک سوزد خامهام ناف غزالان را

ز چاک سینه چون خورشید محشر بشکفد داغم

گر آن گل پیرهن چون صبح بگشاید گریبان را

به اشک خود از آن کان ملاحت کام می گیرم

گلو شیرین کند شوراب زمزم، کعبه جویان را

به چشم کم مبین ای کج نظر زخم نمایانم

گلستان کرده آب خنجر او، این خیابان را

بلند است از تپیدنهای دل گلبانگ ناقوسم

گذار افتد به این بتخانه کاش، آن نامسلمان را

پریشان دل، به شام تیره بختی الفتی دارد

خیال زلف لیلی می کند، خواب پریشان را

خروش سینه، کام زخم دل در لذت اندازد

نمک چش داغ مجنون است شور این بیابان را

شفق پرورده اشک است، رنگ زعفران زارم

ز رشک سرخ رویی داغ کردم لاله زاران را

دو دستم زیر سنگ سرگرانی مانده از عمری

مگرگیرد نیازم دامن ناز خرامان را

ز غمخواری فتد در لجّه خون سینه چاکم

که طوفان است موج بخیه، این زخم نمایان را

نه آنم کز جفای عشق آسان دست بردارم

به دامان قیامت میبرم چاک گریبان را

دل و جان از خموشی سوخت، باید شمع محفل شد

شکستن درگلو زین بیش نتوان آه سوزان را

ز شادی بسته می گردد زبان شکوه آلودم

تبسم گر به زخمم بشکند مهر نمکدان را

شکستی راه در غربت نیابد نونهال من

پی قتل که دیگر بر شکستی طرف دامان را؟

ستم در دور چشمت میر دیوان مروّت شد

به خون بیگناهان آب دادی تیغ مژگان را

بفرما شمع من پروانه گرد سرت گردم

به دل مپسند داغ حسرت رنگ پرافشان را

شب حسرت‌نصیبی‌های بخت من سحر گردد

کنی گر جادهٔ نظاره‌ام، صبح گریبان را

حزین از خود شدم در حیرت سنبل بناگوشی

ز بوی گل بود افسانه، خواب نوبهاران را