فکندم چاکها در جیب جان بیتابی خود را
کشیدم شانهای زلف پریشان خوابی خود را
ز کشتن نیست باکم، لیک می ترسم که تیغ تو
کند ضایع ز خون گرم من، سیرابی خود را
غم عشق تو شد سرمایهٔ عزّ و قبول من
به این اکسیر زر کردم، دل سیمابی خود را
خورد از دست ساحل، سیلی تأدیب رخسارش
به مژگانم فروشد موج اگر شادابی خود را
حزین ، در سایهٔ گلشن به کف جام جمت باید
شکوفه کج نهد چون افسر دارابی خود را