حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۹۰

سفید کرد غمت دیده های تار مرا

بود سیاهی زلف تو روزگار مرا

چو شمع، سوز دل خود مرا تمام کند

به دیگری نگذارد غم تو کار مرا

ز رستخیز نخیزد ز جا مگر که دگر

هوای گرد تو گشتن بود، غبار مرا

ز چشم مست توام یک نظر بس است ولی

هزار میکده می، نشکند خمار مرا

دغل مباز که هرگز خراب نتوان کرد

ز فیل مست ستم، عهد استوار مرا

چو زلف، رشتهٔ گلدستهٔ میان تو شد

وفا پر از گل حسرت کند کنار مرا

همیشه ریشهٔ نخلم ز گریه بود در آب

سموم هجر فرو ریخت، برگ و بار مرا

ز تندباد نلرزد، چو شاخ سنگین شد

دواست رطل گران، دست رعشه دار مرا

به شمع وادی ایمن گشود دیده کلیم

ندیده بود مگر آتشین عذار مرا؟

کند شکوفه ی بادام، خار مژگانم

به چشم من گذر افتد اگر، بهار مرا

خمار در سر و چون چشم یار بیمارم

خبر دهید ز من، مست هوشیار مرا

خوشم که ناوک آن غمزه، خسته است حزین

دل فگار مرا، جان بی قرار مرا