حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۸۹

نبرد جلوهٔ گل جانب گلزار مرا

می برد نالهٔ مرغان گرفتار مرا

بس که در پای گلی شب همه شب نالیدم

خون دل می چکد از غنچهٔ منقار مرا

برده دل را و سر غارت ایمان دارد

نگه شوخ تو آورده به زنهار مرا

بود آیا که شبی باز به خوابش بینم؟

شمع بالین شود، این دولت بیدار مرا

سر هم بزمی خورشید ندارم چو مسیح

بگذارید در این سایهٔ دیوار مرا

ابر هرگز نکند دامن دریا خالی

دل کجا می شود از گریه سبکبار مرا؟

بس که ابنای زمان جمله دنی طبعانند

از بها می فکند، جوش خریدار مرا

افعی نرم نما، دشمن جان است حزین

حذر افزون بود از مردم هموار مرا