تا سرمه کشد چشم ملامتگر ما را
غیرت سرپا زد کف خاکستر ما را
خوش دردسری می کشم از درد، ندانم
بالین ز دَمِ تیغ که باشد، سر ما را؟
این خامه که چون شمع ز آتش نفسان است
رشک پر پروانه کند، دفتر ما را
بی منّت زلفی، رَوَد از خویش حواسم
حاجت به سیاهی نبود لشکر ما را
شوری که حزین ، در دل از آن پسته دهان است
آرد به سخن، کلک زبان آور ما را