مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۶۲ - صفت یار عرق کرده بود

چو اشک ابر به گل برچکیده بینم خوی

بر آن دو عارض گلگون و آن دو زلف نگون

شگفت نیست ز آتش بکاهد آب ولی

ز آتش دلم آب دو دیده گشت فزون

چرا فروخته تر باشد آتش رخ تو

ز آب آن دو سیه زلفکان غالیه گون