عرفی » مثنویات » شمارهٔ ۱۶ - طلب دوست

ای هوس آرای محبت شکن

عافیت انگیز ملامت فکن

عید صفت صورت شادی نگار

برگ طرب ساز چو طبع بهار

منع اثر کرده شمشیر غم

تشنه آسودگی وسیر غم

ناله گشاید نفس زمهریر

گریه کند طفل هوس مست شیر

زهر عدم کرده بجام حیا

تا بکی این دایگی از مدعا

در دلت از زخم اگر بسمل است

چشمه حیوان همه خون دل است

در دهن تیغ درا چون گهر

و زجگر درد برا چون اثر

نور دل از پرتو سوز دل است

دل که درو سوزنه مشت گل است

اخگر سوزان بصفا گوهر است

سرد شود توده خاکستر است

مرگ بود نشاه حرمان عشق

روح بود گوهری ازکان عشق

قطره خون چیست دل رنج دوست

دل که بود مغز گدازنده پوست

بی گهر آن دل که نه در محنتست

بی گهری اصل جمادیت است

برگ عمارت برویرا نیست

جمعیت از فرع پریشانیست

چشم بتان گر نبود مست رنج

گوهر دلها نبرد گنج گنج

سنبلشان گرنه پریشان بود

کی گهر افزوز دل و جان بود

مفلس راحت که نه رنجور درد

گنج خرابی که نه معمور درد

ای مگس شهد طرب جوش چند

سیر شو آخر هوس نوش چند

در چمنت فصل جوانی گذشت

عنبرت اندوده کافور گشت

شاهد دل در حرم سینه مرد

جوهر فیروزه بگنجینه برد

ظلمت دل مایه فشان بر ضمیر

وز نفست موج زنان ز مهریر

روح تو آسوده زتأثیر غم

طبع تو بی بهره زتدبیر غم

بی غمیت مایه رو زردیست

ریش سفیدیت زدم سردیست

من که زآغاز وجودم هنوز

نیمه گشا نامه بودم هنوز

بل صدفی بی در ناسفته ام

صورت معنی نپذیرفته ام

بسکه درین غمکده لاجورد

ناله فشانیم زدل مست درد

از دل شب تا بلب صبحدم

ناله فرو ریخته بر روی هم

در ازل این مزرع غم کشته اند

حله حورم ز ازل رشته اند

عشوه نما شاهد هستی لقب

بود زبوس عدم آلوده لب

بلکه عدم نیز جنین در نقاب

بر اثر جوهر خود در شتاب

مایه لذت ز بقا میگرفت

مرغ ملامت زهوا میگرفت

مرغ الم نغمه بر او میسرود

شاهد غم بوسه از او میربود

زمزمه سور بلب میشکست

نیش ملامت بادب میشکست

طره آشوب طرازنده بود

برقع تشویش برافکنده بود

ما الم افشان و ملامت شعار

فتنه در آغوش و بلا در کنار

در تو هم این نشاه هویدا بود

هستیت آغشته سودا بود

لاجرم از هر چه به دست آوری

می‌کندت بر دگری رهبری

گرنه غبار در لیلی شوی

وای بحالت که تسلی شوی

کفر بود گر طلبی غیر دوست

مغز بدست آر و بینداز پوست

سبحه و زنار ز هم واشناس

دیده عرفان بگشا در لباس

جز طلب دوست مرو پیچ پیچ

دوست طلب دوست دگر هیچ هیچ