عرفی » مثنویات » شمارهٔ ۹ - درصفت آفرینش

بلبل طبعم زند این نغمه باز

کامدم اینک بچمن نغمه ساز

در چمن نعت گلی دیده ام

زمزمه تازه بر او چیده ام

میشمرم نغمه مستانه را

رنگ نوی می دهم افسانه را

پرده ز اسرار درون می کشم

ظل شه از پرده برون می کشم

می کنم این دعوی عالی اساس

تا بکی این نغمه زنم در لباس

جمله برآنند که بی سایه است

وین سخن از صدق تهی مایه است

سایه ورش چون نگرد بی بصر

سایه او دیده ولی دیده ور

سایه صورت طلب از آب وگل

سایه معنی نفتد جز بدل

سایه او صیقلی آفتاب

نور درین سایه بسوزد نقاب

نور وی آرایش بود همه

سایه او اصل وجود همه

سایه او بود کزان بحرزاد

وز نفسش چشمه طوفان گشاد

لوح وجود از رقم فتنه شست

جنبش حرف از قلم فتنه شست

سایه او بود که در باغ ناز

بود تماشائی گلهای راز

آتش نمرود بر باغ او

لانه فروش چمنش داغ او

سایه او بود که زد کوس حسن

جامه علم کرد بفانوس حسن

دشنه غم بر دل یعقوب راند

زهر ملامت بزلیخا چشاند

سایه او بود که نور سراغ

داشت براه ظلماتش چراغ

آب لبش چشمه حیوان مکید

عمر ابد رخت بکویش کشید

دولت ما بین که صدفهای ما

با گهران ذات نمود آشنا

سایه او بود که او رنگ داد

برزبر باد صبا پر گشاد

زمزمه معدلت آغاز کرد

صعوه و شهباز هم آواز کرد

سایه او بود که در باغ جود

روح امینش گل فطرت گشود

باد بهشت از نفسش می وزید

چشمه حیوان زلبش می چکید

ای گهرت مبدأ آثار دوست

سایه تو مطلع انوار دوست

سایه ذات تو مقدم بذات

وین صفتت فاتحه معجزات

جوهر آئینه شاهی توئی

معجزه صنع الهی توئی

پایه ایوان تو معراج طور

سایه تو گوهر دریای نور

آدم و آن جمع که پیغمبرند

شهر تو را جمله عمارت گرند

هر یکی افزایدش آرایشی

روبد از او هر غش وآلایشی

تا ز عمارت شود این ده تمام

جلوه کنی دروی ، نبود حرام