شیخ بهایی » کشکول » دفتر پنجم - قسمت دوم » بخش اول - قسمت اول

در خرقه چو آتش زدی ای سالک عارف

جهدی کن و سرحلقه ی رندان جهان باش

هاتفی از گوشه ی میخانه دوش

گفت ببخشند گنه، می بنوش

عفو الهی بکند کار خویش

مژده ی رحمت برساند سروش

این خرد خام به میخانه بر

تا می لعل آوردش خون به جوش

گرچه وصالش نه به کوشش دهند

آن قدر ای دل که توانی بکوش

رندی حافظ نه گناهی است صعب

با کرم پادشه جرم پوش

ای در این خوابگه بی خبران

بی خبر خفته چو کوران و کران

سر برآور که در این پرده سرای

میرسد بانگ سرود از همه جای

بلبل از منبر گل نغمه نواز

قمری از سرو سهی زمزمه ساز

بانگ برداشته مرغ سحری

کرده بر خفته دلان نوحه گری

چرخ در گردش از این بانگ و نوا

کوه در رقص از این صوت و صدا

هیچ از جای نمی خیزی تو

الله الله چه گران خیزی تو

ساعتی ترک گران جانی کن

شوق را سلسله جنبانی کن

بگسل از پای خود این لنگر گل

گام زن شو به سوی کشور دل

آستین بر سر عالم افشان

دامن از طینت آدم افشان

سنگ بر شیشه ی ناموس انداز

چاک در خرقه ی سالوس انداز

همه ذرات جهان در رقص اند

رو نهاده به کمال از نقص اند

تو هم از نقص قدم نه به کمال

دامن افشان ز سر جاه و جلال

خواب بگذار که بی خوابی به

دیده را سرمه ی بیخوابی به

مردی مالی نزد دیگری به ودیعت نهاد و به حج رفت. زمانی که بازگشت، مرد آن مال را انکار کرد. وی به نزد ایاس قاضی رفت، وی گفت: این امر را پنهان دار. و سپس خود، آن مرد را بخواند.

زمانی که بیامد، گفتش مال غایبی نزد ماست. از آن‌جا که من امانت داری تو بشنیده‌ام. خانه‌ی خویش مستحکم بدار و شخصی مورد اطمینان، بفرست تا مال بدآن‌جا برد.

ایاس سپس صاحب مال را بخواند و وی را گفت: اکنون به نزد امانت‌دار رو مال خود طلب کن و وی را بگوی اگر آن را ندهی از تو شکایت به ایاس قاضی برم.

مرد به نزد وی رفت و او از بیم آن که مالی که قاضی بدو وعده داده بود، از دستش رود، مال وی پس داد. مرد خبر به ایاس داد. وی بخندید و گفت: خداوند مال تو، بر تو برکت دهد.

خلیفه ای یکی از کارگزاران خویش را نوشت: از زندان خویش سی نفر را که مستحق قتل‌اند بفرست، تا پاره پاره‌شان کنم. و اگر بدین تعداد در زندان نداری، باقی را تا آن مقدار از نویسندگان دیوان داوریت برگزین. زیرا آن‌ها همه مستحق قتل‌اند.

تاجری در دعوایی که داشت به پادشاهی توسل جست. شاه با وی نزد قاضی حاضر شد. قاضی گفت: کسی که در دعوایش به پادشاهان توسل جوید، باید قضاوت از شیطان خواهد.

انوشیروان به یکی از دشمنان مغلوب شده ی خویش گفت: ایزد را سپاس که مرا بر تو پیروزی داد. پاسخ داد: همان ترا بس که به‌جای آن‌چه خود دوست همی داشت، آن‌را که تو دوست می‌داشتی ارزانی‌ات داشت.

گناهکاری را به نزد منصور خلیفه آوردند. فرمان داد که بکشندش. محکوم گفت: «ان الله یامرک بالعدل و الاحسان ». اگر درباره ی دیگران به عدل عمل کرده ای، درباره ی من به احسان عمل کن. منصور فرمان داد که رهایش کنند.

مردی را که به زندقه متهم بود، به نزد هارون الرشید آوردند. هارون گفت: آن قدر خواهمت زد که به زندقه اقرار آوری.

مرد پاسخ داد: این خلاف امر خداوند است. چه امر داده است مردمان را زنند تا ایمان آوردند و تو خواهی مرا زنی تا به کفر اقرار آورم؟ هارون وی را ببخشود.

علی بن الحسین، زین العابدین(ع) فرمود: هیچ یک از شما بر دیگری نباید فخر فروشد. چه تمامی شما برده‌اید و مولای‌تان یکی است.

حکیمی را پرسیدند: کدام حرف خفی را نباید گفت؟ پاسخ داد: این که مرد از نکوکاری‌های خود گوید.

به دوست گرچه عزیز است راز دل مگشای

که دوست نیز بگوید به دوستان عزیز

یزید بن اسید از عباس، برادر منصور خلیفه، به وی شکایت برد. منصور گفت: نیکی‌های من و بدی‌های برادرم را یک‌جا گرد کن و بنگر که با یکدیگر برابری کنند. وی پاسخ داد: اگر نیکوکاری‌تان به ما، در قبال بدیهای‌تان بود، اطاعت ما از شما از فضل ماست.

محمد بن عمران، به محاذات کاخ مأمون، قصری بساخت. مأمون را گفتند که وی قصد هم چشمی تو داشته است.

مأمون وی را بخواست و پرسید: زچه رو قصر خویش در مقابل کاخ من بساختی؟ گفت: از آن رو که خواستم امیرالمومنین آثار نعمت‌های خویش بر من را شاهد بود.

حکیمان گفته‌اند: آدمیانی که زود خشنود شوند، زود نیز به خشم آیند. چنان‌که هیمه ای که زود برافروزد، زود خاموش شود.

انوشیروان گفت: بنده ی صالح از فرزند آدمی نیکوتر است. چه بنده هرگز مرگ سرور خویش را به مصلحت خویش نبیند. اما فرزند مصلحت خویش را در مرگ پدر بیند.

بوالعیناء را پرسیدند: زچه رو برده ای حضی شده و سیاه را به خدمت گرفته ای؟ گفت: سیاه از آن رو که به وی متهم نکنند. و حضی شده از آن رو که از وی اتهامم ندهند.

اسکندر روزی خطاب به فرزندش گفت: ای مادر حجامتگر! فرزند گفت: بدین گونه، مادرم نیک اختیار کرده است وتو اما بد برگزیده ای.

حکیمی گفت: سکوت زینت عاقلان است و پوشش جاهلان.

عمر بن عبدالعزیز، مردی را که سخن بسیار و به آواز بلند همی گفت، مخاطب کرد و گفت: آهسته بانگ کن. چه اگر بانگ بلند را خیری بود، خر را خیر از همه بیش بودی.

از سخنان بزرگان: کسی را که بیم جواب نبود، بگوید و آن را که آن بیم بود، شکوت پیشه شود.

فرزدق (شاعر) گفت: گاه شود که گفتن یک بیت نزد من سخت تر از کشیدن دندانی بود.

حجازی ابن شبرمه را گفت: دانش از ما برخاست. ابن شبرمه گفت: بلی، اما دیگرتان بازنگشت.

علی بن رستم به بغداد شد و اسلام آورد. سپس در نامه ای به خویشان خود نوشت: من از مدینة السلام، به سلامت و اسلام این نامه را بفرستاده ام، والسلام.

برادرش که آن نامه بخواند، گفت: بخدا تنها از آن رو که این نامه را با این واژه ها نویسد، به بغداد شد و اسلام آورد.

در سرای مغان رفته بود و آب زده

نشسته پیرو صلائی به شیخ و شاب زده

سبوکشان همه در بندگیش بسته کمر

ولی ز ترک کله ضمه برسحاب زده

گرفته ساغر عشرت فرشته ی رحمت

زجرعه بر رخ حور و پری گلاب زده

عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز

کشیده وسمه و بر برگ گل گلاب زده

سلام کردم و با من بروی خندان گفت:

که ای خمارکش مفلس شراب زده

که کرد این که تو کردی به ضعف همت ورای

ز گنج خانه شده، خیمه برخراب زده

وصال دولت بیدار تر سمت ندهند

که خفته ای تو در آغوش بخت خواب زده

مفروش عطر عقل به هندوی زلف یار

کانجا هزار نافه ی مشکین به نیم جو

منبسط بودیم و یک جوهر همه

بی سر و بی پا بدیم آن سر همه

یک گهر بودیم همچون آفتاب

بی گره بودیم و صافی همچو آب

چون به صورت آمد آن نور سره

شد عدد چون پایه های کنگره

کنگره ویران کنیم از منجنیق

تا رود فرق از میان این فریق

شرح این را گفتمی من از مری

لیک ترسم تا نلغزد خاطری

نکته ها چون تیغ فولاد است نیز

گر نداری تو سپر واپس گریز

پیش این الماس بی اسپرمیا

کز بریدن تیغ را نبود حیا

زین سبب من تیغ کردم در غلاف

تا که کج خوانی نباید برخلاف

منصور خلیفه گفت: از برکات ما بر مسلمانان یکی این است که به روزگار ما طاعون از میان رفته است. یکی از حاضران گفت: از آن رو که خداوند هرگز طاعون و طاغوت را یک جا جمع نکند.