شیخ بهایی » کشکول » دفتر چهارم - قسمت دوم » بخش پنجم

کنگر ایوان شه کز کاخ کیوان برتر است

رخنه ها دان کش به دیوار حصار دین دراست

چون سلامت ماند از تاراج نقد این حصار

پاسبان در خواب و بر هر رخنه دزدی دیگر است

گر ندارد سیم و زر دانا منه نامش گدا

در برش دل بحر دان و او شه بحر و بر است

کیسه خالی باش بهر رفعت یوم الحساب

صفر چون خالی است، ز ارقام عدد بالاتراست

زر نه و مردی کن و دست درم بگشا که زر

مرد را بهر کرم، زن را برای زیور است

نیست سرخ از اصل گوهر تنگه ی زرگوئیا

بهر داغ بخل کیشان گشته سرخ از آذر است

هر که را خر ساخت شهوت نیم خردل گوبه عقل

خود به فهم خردبینان نیم خردل هم خر است

دست ده با راستان در قطع پستی های طبع

بی عصا مگذر که در راه تو بس جوی و جر است

چون کنند اهل حسد طوفان، طریق حلم گیر

گاه موج آرام کشتی را زثقل لنگر است

با حسودان لطف خوش باشد ولی نتوان به آب

کشتن آتش که اندر سنگ آتش مضمر است

هست مرد تیره دل در صورت اهل صفا

چون زن هندو که از جنس سفیدش چادر است

گر ندارد سیم و زر دانا منه نامش گدا

زان که اندر بحر دانش او شه بحر و بر است

چیست زر ناب؟ روشن گشته خاکی زآفتاب

هر که کرد افسر ز زرناب خاکش بر سر است

عاشق همیان شدی لاغر میانش کن ز بذل

خوبی محبوب زیبا در میان لاغر است

معنی دز ترک آمد، مقبلی کو برد بو

زامتثال امر ذر در ترک دنیا بوذر است

لب نیالایند اهل همت از خوان خسان

هر که قانع شد به خشک وتر شه بحر و بر است

طامعان از بهر طعمه پیش هر خس سر نهند

قانعان را خنده بر شاه و امیر کشور است

ماکیان از بهر دانه می برد سر زیر کاه

قهقهه بر کوه و دره شیوه ی کبک نر است

هر چه سفله پیر شد، حرصش فزونتر تا به گور

زان که سگ چون پیر گردد علت مرگش گر است

مرد کاسب کز مشقت می کند کف را درشت

بهر ناهمواری نفس دغل سوهانگر است

سفله را منظور نتوان داشتن کان خوبروست

میخ را در دیده نتوان کوفتن کان از زر است

نیکی آموز از همه، از کم زخود آخر چه عیب

راستی در جدول زرگر زچوبین مسطر است

حکمت اندر رنج تن تهذیب عقل و جان توست

قصد واعظ زجر اصحاب و لگد بر منبر است

هر خلل کاندر عمل بینی زنقصان دل است

رخنه کاندر قصر بینی از قصور قیصر است

نقش پهلو نسخه ی تفصیل رنج شب بس است

جامه چاکی را که تا صبح از حصیرش بستر است

طعنه از کس خوش نباشد گرچه شیرین گو بود

زخم نی بردیده سخت است ار همه نیشکر است

گر عروج نفس خواهی بال همت برگشا

کانچه در پرواز دارد اعتبار اول پر است

حکمت یونانیان پیغام نفس است و هوی

حکمت ایمانیان فرموده ی پیغمبر است

نامه کش عنوان نه قال الله یا قال الرسول

حاصل مضمون آن خسران روز محشر است

نیست از مردی عجوز دهر را گشتن زبون

زن که فایق گشت بر شوهر به معنی شوهر است

نکته های پست کامل هست طالب را بلند

نقطه های پای حیدر تاج فرق قنبر است

چاره در دفع خواطر صحبت پیر است و بس

رخنه بر یأجوج بستن خاصه ی اسکندر است

در جوانی سعی کن گر بی خلل خواهی عمل

میوه بی نقصان بود گر از درخت نوبر است

عالم عالی مقام ار بهر جر خواند علوم

چون علی کش معنی استعلا و کار او جر است

جامی احسنت این نه شعر از باغ رضوان روضه ای است

کاندر او هر حرف طرفی از شراب کوثر است

لجه الاسرار اگر سازم لقب او را سزاست

زانکه از اسرار دین بحر لباب گوهر است

سال تاریخش اگر فرخ نویسم هم سزاست

زان که سال از دولت تاریخ این فرخ فراست

آب دجله به روزگار متوکل، زمانی سخت زرد رنگ شد. چندان که مردمان بیمناک شدند. و به وی نزد حضرت باری فزع کردن گرفتند.

پس از آن گلگون شد ومردم شیون آغازیدند. سپس به حال خویش بازگشت. بسطام، گرگان، طبرستان، نیشابور، اصفهان و کاشان در یک روز و ساعت از زلزله بلرزید

و در همان ایام در یکی از روستاهای مصر، بنام سویدا بارانی از سنگ بارید که وزن هر یک دو رطل بود. زلزله پاره ای از روستاهای یمن را جابجا کرد.

در تاریخ قوام الملکی آمده است پیرامن حوادث سال سیصد و چهار آمده است که گروهی از خراسان آمدند و المقتدر بالله را آگهی دادند که یکی از برج های باروی سمرقند خراب گشته و در سوراخی زیر آن برج هزار جمجمه ی آدمی که در زنجیری بوده است، یافته اند.

و نیز بیست و نه جمجمه ی دیگر که بر گوش هر یک از آن ها، نام صاحب سر بر رقعه ای پشمین نوشته بوده است. برخی از آن نامها از این قرار است: شریح بن حیان، حیان بن زید، خلیل بن موسی، پاره ای از آن رقعه ها تاریخ سال هفتاد هجری را داشته است.

بنی امیه نود و یک سال سلطنت کردند به این ترتیب :

(به ترتیب: نام - عمر - سلطنت - سال مرگ)

معاویه - هفتاد و هشت - نوزده سال و اندی - شصت

یزید - سی و هشت - سه سال و هشت ماه - شصت و چهار

مروان بن حکم - شصت و سه - کمتر از یک سال - -----

عبدالملک بن مروان - شصت و یک یا پنجاه و هفت - بیست و یک - -----

ولیدبن عبدالملک - چهل و نه - نه سال و پنج ماه - نود و شش

سلیمان بن عبدالملک - چهل و پنج - دو سال و اندی - نود و نه

عمربن عبدالعزیز - سی و نه - دو سال و پنج ماه - صد و یک

یزیدبن عبدالملک - چهل - چهار سال و اندی - صد و پنج

هشام بن عبدالملک - شصت و دو و اندی - نوزده سال و نه ماه - صد و بیست و پنج

ولیدبن یزیدبن عبدالملک - سی و نه - یکسال و سه ماه - صد و بیست و شش

یزیدبن ولیدبن عبدالملک - چهل و شش - شش ماه - صد و بیست و هفت

ابوابراهیم بن ولیدبن عبدالملک - سی و شش - سه ماه - صد و بیست و هفت

مروان بن محمدبن مروان - شصت و نه - پنج سال و اندی - صد و سی و دو

ما را به کوی تو نه سرائی نه خانه ای

کز بهر آمدن بود آن جا بهانه ای

گریاد این شکسته کنی کی بود غریب

خاشاک نیز بر دل دریا گذر کند

هر جسمی را صورتی است و تا زمانی که این صورت از او کاملا دور نشود، صورت دیگری به خود نپذیرد. چنان که مثلا جسمی که مثلث شکل است، تا زمانی که این شکل را از دست ندهد، به صورت مربع یا اشکال دیر درنیاید.

همچنین شمعی است که نقشی را پذیرفته است و تا زمانی که آن نقش را از دست ندهد، نقش تازه ای نپذیرد. و اگر اندکی از نقش اول در آن ماند، نقش دوم را به تمام نپذیرد و هر دو نقش در آن اختلاط یابد و بهر هیچ یکشان خالص نبود.

این حکم در عموم اجسام جاری و مداوم است. اما ما همی بینیم که نفس ما صور مختلف اشیاء را با وجود اختلافشان در محدسات بودن یا معقولاتشان، تمام و کمال، بدون آن که صورت قبلی را از دست دهد، می پذیرد.

و نیز نقش تازه را با وجود آن که نقش قبلی را به تمام دارد، می پذیرد. نیز بدون آن که دچار ضعف یا قصور شود، صور گوناگونی را همی پذیرد.

بل برعکس به سبب صورت اول قدرتش در پذیرفتن دیگر صور بعدی زیادت می گیرد. و بدین سبب هر چه قدر انسان در علم و ادب بیش بود، فهم و کیاست بیشتری دارد و برای آموختن و استفاده آماده تر است. این خاصیت مخالف و متضاد خواص اجسام است. از این رو نفس آدمی جسم نیست.

از وصایای افلاطون الهی به شاگردش ارسطو به نقل محقق طوسی: معبود خویش بشناس و حق وی ادا کن. بر تعلیم مواظبت کن و اهل علم را به زیادتی عملشان آزمایش مکن بل احوال ایشان را در دوری از بدی التفات کن.

از خداوند چیزی مخواه که نفعش ناپیوسته بود. و نیک بدان که نعمت ها همه از او است. و از حضرتش نعمت های باقی و فایده های همیشگی خواه.

نیز بدان که انتقام خداوندی از بندگان به خشم و عتاب نیست بل به تقویم و تأدیب است. زندگانی به صلاحی را که قرین مرگی توأم با خشنودی خدا نبود، از وی التماس مکن. و مخسب مگر آن که نسبت به سه چیز از خویشتن حساب کشی:

یک: این که بنگری آیا در آن روز از تو خطائی سرزده است یا نه؟

دوم: این که بنگری آیا در آن روز خیری بدست آورده ای یا نه؟

سه: این که آیا با تقصیر تو عبادتی از تو فوت گشته است یا نه. کار کسی را به تأخیر مفکن چه دنیا در معرض تغییر و زوال است. بضاعت خویش را از آن چیزها که خارج از ذات توست منه.

کسی را که با نیل به لذایذ دنیا ذکر موت پیوسته دار. با رها بیندیش و سپس بگو. چنین کنم. چه احوال گوناگون شدنی است. برای مردمان صدیقی ناصح باش.

به آن کس که به بلائی مبتلا گشته است یاری ده مگر آن که به بلای کردار زشت مبتلاست. تنها به سخن حکیم مباش بل در کردار نیز حکمت پیشه کن.

چه حکمت اگر زبانی باشد در این دنیا ماند ولی اگر کرداری بود، بدان دنیا نیز پیوندند و در آن جا ماند. اگر در کار نیکو رنج بری، رنجت نماند اماکار نیکویت ماند.

اما اگر با ارتکاب گناهی لذت بری، لذتت برود و گناهت ماند. نیک بدان که به جائی خواهی شد که در آن جا خادم و مخدوم را ارزشی همسان است. از این رو در این جا به بیشی اندوخته مپرداز. همواره توشه مهیا دار چه ندانی زمان رحیل کی دررسد.

نیز بدان که بین موهبت های خداوندی هیچ چیز به پای حکمت نرسد. و حکیم آن کس است که اندیشه و کردار و گفتارش یکسان بود.

نیکی را جایزدان و از شر در جهت نشان یافتن در امور این دنیا - هر چند سترگ بود - بگذر. اوقات را با امروز و فردا کردن مگذران و بدی را وسیله ی کسب حسنه مگذار.

از کاری که فضیلت بیش دارد، به سبب شادمانئی زوال پذیر مگذار، چه این معنی باعث روی گرداندن از شادمانی جاودانه است. دل خویش از محبت دنیا بدور دار.

به هیچ کاری پیش از وقت دست مزمن. از بی نیازیت مغرور مشو و مصائب را ناخوش مشمار. در رفتار با دوست چنان کن محتاج حکم نگردی. هیچ سفیهی را مخاطب مکن.

با همه کس فروتنی کن و فروتنان را تحقیر منمای. در آن چه خود را برآن معذور داری، برادرت را ملامت مکن. به بیکاری شادمان مشو.

به بخت اعتماد مکن. از انجام کار نیکو پشیمان مگرد. با هیچ کس دشمنی مکن. و بر ملازمه ی میانه روی و استقامت کن.به خیرات مواظبت کن.

ابن مقله نویسنده ی معروف را دست و سپس زبانش بریده بودند. و از چاه آب همی کشید. مورخان نوشته اند سه بار برای سه خلیفه وزات کرد، سه قرآن نوشت، سه بار سفر کرد و سه بار گورش را نبش کردند.

شاهان اسماعیلیه که در رودبار و قهستان حکومت کردند. هشت تن بودند و طول حکومتشان صد و دوازده سال بود:

یک - حسن بن علی معروف به صباح سی و پنج سال

دو - بزرگ امید رودباری چهارده سال و دو ماه و بیست روز

سه - محمد بن بزرگ امید بیست و چهار سال و هشت ماه و هفت روز

چهار - حسن بن محمد مشهور به علی ذکره السلام چهار سال

پنج - محمد بن حسن چهل و شش سال

شش - جلال الدین بن حسن بن محمد معروف به نومسلمان یازده سال و نیم

هفت - علاء الدین محمد بن جلال الدین بن حسن سی و پنج سال و چند ماه

هشت - رکن الدین خورشاه بن علاء الدین بن محمد یک سال

پادشاهان مغول در ایران چهارده تن بودند که از سال پانصد و نود و نه - یعنی سال ظهور چنگیزخان - تا هفتصد و سی و شش یعنی سال انقراضشان در این سامان حکومت کرده اند، و مدت حکومتشان صد و سی و هفت سال بوده است.

(نام - سال مرگ)

یک - چنگیز خان - ششصد و بیست و چهار

دو - اکتای قاآن پسر چنگیز - ششصد و سی و نه

سه - کیوک خان پسر اکتای قاآن - ششصد و چهل و هشت

چهار - منکو قاآن پسر تولی پسر چنگیز - ششصد و پنجاه و پنج

پنج - هلاکو خان پسر تولی - ششصد و شصت و سه

شش - ابا قاآن پسر هلاکو - ششصد و هشتاد

هفت - احمدخان پسر هلاکو - ---

هشت - ارغون خان پسر ابقا - ---

نه - کیخاتو پسر ابقا - ششصد و نود و چهار

ده - بایدوخان پسر طرغای - ---

یازده - غازان خان بن ارغون - هفتصد و سی

دوازده - سلطان محمد خدابنده پسر ارغون - چهارصد و هفتاد و نه

سیزده - سلطان ابوسعید پسر سلطان محمد - هفتصد و نوزده

چهارده - محمدخان پسر امیرحسین خان - هفتصد و سی و شش

پانزده - طغا تیمور - ---

شانزه - ساتی - ---

هفده - جهان تیمور - ---

هجده - انوشیروان (صد و سی و هفت) - ---

و اولین کسی از ایشان که سعادت اسلام یافت، غازان خان بود. چنگیزخان روزی از قاضی وجیه الدین قوشچی پرسید: آیا پیامبر شما خبر خروج مرا داده بود؟

قاضی گفت: گفتم بلی. و سپس پاره ای از اخبار ستیزها و ظهور ترکان بهروی بیان کردم. شادمان شد و گفت: یادی عظیم از من خواهد ماند.

گفتمش: اجازه همی دهی سخنی گویم؟ گفت: بگو. گفتم: یاد تو زمانی خواهد ماند که از فرزندان آدم کسی بماند. در صورتی که اگر تو کاری که اکنون همی کنی ادامه دهی، نوع بشر در حقیقت از میان خواهد رفت.

در آن صورت چه کسی یاد تو را نشر خواهد داد؟ قاضی گفت: وی چنان خشمناک شد که رگهای گردنش ورم کرد و ترسیدم مرا نیز بکشد.

حکایت زیر، بی شباهت به حکایت فوق نیست. حکایت کرده اند که امیری به روستائی فرود آمد. اول شب، خروسی آواز سر داد.

امیر این معنی به فال بد گرفت و فرمان داد تمام خروسان آن روستا را ذبح کنند. زمانی که وی قصد خواب کرد، به خدمتکار خویش گفت: خروس خوان مرا بیدار کن. وی گفت: امیر، تو یک خروس نیز باقی نگذاشتی. با خواندن کدام خروس بیدارت کنم؟

با ما جانا تو دوستی یک دله کن

مهر دگران اگر توانی یله کن

یک روز به اخلاص بیا در برما

گر کار تو از ما نگشاید گله کن

اگر لذت ترک لذت بدانی

دگر لذت نفس لذت نخوانی

هزاران در از خلق بر خود ببندی

گرت باز باشد در آسمانی

تو این صورت خود چنان می پرستی

که تا زنده ای ره به معنی ندانی

سفرهای علوی کند مرغ جانت

گر از چنبر آز بازش رهانی

ولیکن ترا صبر عنقا نباشد

که در دام شهوت به گنجشک مانی

چنان میروی ساکن و خواب در سر

که می ترسم از کاروان باز مانی

وصیت همین است جان برادر

که اوقات ضایع مکن تا توانی

همه عمر تلخی کشیده است سعدی

که نامش برآمد به شیرین زبانی

ایهاالناس جهان جای تن آسانی نیست

مرد دانا به جهان داشتن ارزانی نیست

حذر از پیروی نفس که در راه خدا

مردم افکن تر از این غول بیابانی نیست

عالم و عابد و صوفی همه طفلان ره اند

مرد اگر هست بجز عالم ربانی نیست

با تو ترسم نکند شاهد رواحانی روی

کالتماس تو بجز راحت جسمانی نیست

آخری نیست تمنای سر و سامان را

سرو سامان به از این بی سر و سامانی نیست

آن که را خیمه به صحرای قناعت زده اند

گرجهان جمله بلرزد غم ویرانی نیست

افسرده بهار شادمانی بی تو

پژمرده نهال کامرانی بی تو

چشمم همه دم به خون فشانی بی تو

حاصل که حرام زندگانی بی تو

میوه وصلت به ما کمتر رسد

زان که بر شاخ بلندی بسته ای

عاشقانی را که در دام تواند

کشته ای چندی و چندی بسته ای

از سر کوی تو شبها ره صحرا گیرم

تا بنالم به مراد دل غمناک آن جا

ای دل علم به ملک قناعت بلند کن

چشم خرد زننگ جهان بی گزند کن

تا چند زاغ مزبله، لختی همان باش

خود را به نانمودن خود ارجمند کن

دشمن اگر زپستی همت لگد زند

تو خاک راه او شو و همت بلند کن

در خلوت رضا زسوی الله روزه گیر

ابلیس را به سلسله ی شرع بند کن

این آشیان چو ملک کسی نیست، عارضی است

خسرو برو تو هیچ کسی را پسند کن

من از تو مثل گشتم و یعقوب زیوسف

در هیچ زمان مهر و وفا ننگ نبوده است

شوق برون زحد به صبوری قرار یافت

آخر میان ما و تو دوری قرار یافت

هرگز دل من از تو جدائی طلب نبود

این وضع در میانه ضروری قرار یافت

در پای گنه شد دل بیمارم پست

یارب چه شود اگر مراگیری دست

گر در عملم آنچه ترا باید نیست

اندر کرمت آنچه مرا باید هست

محقق طوسی در اخلاق ناصری گفت: حکیمان گفته اند، عبادت خداوندی سه گونه است.

یک - آنچه بر بدن آدمی واجب است چونان نماز و روزه و سعی در مواقف شریف جهت مناجات خداوندی جل ذکره.

دو - چیزی که بر جان آدمی واجب است چون اعتقادات درست و از روی دانش به وحدانیت حق، و آن چه که از ثنا و تمجید وی در خور اوست.

و نیز اندیشه پیرامن آن فیض ها که خداوند از وجود و حکمت خویش بر جهان ارزانی داشته است نیز اتساع در این مهارف.

سه - آن چه جهت زندگانی مشترک در جامعه واجب آمده است چون معاملات، کشاورزی، ازدواج باز پس دادن امانات، و اندرز دادن بیکدیگر و انواع همکاری ها و ستیز با دشمن و دفاع از حریم و حمایت از نواحی. پاره ای از اهل تحقیق گفته اند که: عبادت حق تعالی در سه چیز است.

- اعتقاد درست.

- گفتار درست

- و کار نیکو

و این سه برحسب اختلاف زمان و اضافات و اعتبارات گوناگونی که پیمبران بیانش داشته اند، متفاوت است. و عامه ی مردم در این معانی باید که از پیمبران تبعیت کنند و در جهت برپا داشتن قوانین الهی و حفظ مقررات دینی که جز با آن انتظامی نبود، منقاد ایشان باشند.

جارالله در ربیع الابرار گفت: اعراب گویند: زمانی که «بیاض » زیادت شود، «سواد» اندک گردد. منظورشان از «سودا» خرماست و از «بیاض » شیر. مرداشان آن که زمانی که فراوان سالی پیش آید و شیر زیادت گیرد، خرما کم خواهد شد و برعکس.

در همان کتاب آمده است که گویند: سرکشی و عناد در هر چیزی حتی خاشاک درون کوزه ی آب نیز هست. چه زمانی که خواهی آب از آن خوری، در دهانت آید و زمانی که برای ریختن آن کوزه را برگردانی. به ته کوزه رود. چنان که هر محقر موذی دیگر چنین است.

ابن وحشیه در کتاب فلاقه گوید: نگریستن به گل خطمی زمانی که بر جای خویش است، جان را شادمان کند، و غم از دل بپردازد و طول مدتی را که آدمی با دو پا راه می رود، می افزاید.

برو انس با خویشتن گیر و بس

مشو یار زنهار با هیچ کس

که هر کس که پیوست با غیر خویش

درون را به پیش ستم کرد ریش