شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت دوم » بخش دوم - قسمت دوم

شاعر معروف به دیک الجن را نام عبدالسلام بود و بسال دویست و سی و پنج با بیش از هفتاد سال سن بمرد. وی را کنیزک و غلامی بود در غایت حسن. و وی آن دو را به غایت دوست همی داشت.

تا روزی ایشان را در فراشی با یکدیگر دید. آندو را کشت و سوخت. خاکسترشان برگرفت و با گل مخلوط کرد و از آن دو کوزه ساخت شراب را.

وی هنگامی که به باده گساری می نشست، آن دو کوزه را در این سو و آن سوی خود می نهاد و گاه کوزه ی خاکستر کنیزک را همی بوسید و می خواند:

ای زیبا رخی که مرگش در ربود و بار بدفرجاتم خویش بدستش داد. و من با آن که بارها لبانش سیرابم ساخته بود، زمین از خونش سیراب ساختم.

و گاه کوزه ی ساخته از خاکستر غلام را همی بوسید و می خواند:

ویرا همی بوسم، او را بر من کرامتی است. دل من تمامی از آن اوست. پس از مرگ همیشه چون نیک ترین خفته دیده امش. و از آن زمان اشکم به حسرت بر گور وی روان است.

- خوش روئی پیوند دوستی است.

- هر گاه بر دشمن دست یافتی عفو وی را سپاسگزاری خویش از دست یافتن بدو نه.

- برترین پرهیزگاری، پنهان ساختن پرهیزگاری است.

- مستحبی که به واجبی زیان رساند، سبب قربت پروردگار نگردد.

- مال اصل خواهشهای نفس است.

- هر دم که آدمی فرومیکشدش گامی بسوی مرگ اوست.

- کسی را که نرمی بود، دوستان زیاده شوند.

هر ظرفی با نهادن مظروف در آن تنگ تر همی شود. جز ظرف دانش که هر چه در آن نهند، وسعت گیرد.

- از خداوند بپرهیز هر چند پرهیزت اندک بود و بین خود و او پرده ای بنه هر چند نازک باشد.

- هر قدر توانائی بیشتر شود، شهوت فرود گیرد.

- برترین کارها آن است که نفس را به انجامش اکراه کنی.

- مرگ نیک ترین نگهبان است.

- رؤیای چیزی، مصاحبت اوست.

- اندکی که دوام کند، از زیاده ای که ملال آورد، نیکوتر است.

- اگر مرد را خصلتی نیک بود، چشم انتظار دیگر خصائلش باشید.

- همنشین پادشاه چون کسی است که بر شیر سوار است، دیگران بدو رشک همی برند و او خود خطر مقام خویش را بیش از دیگران داند.

هر چند مرا مقام در فلک الافلاک بود، در آتش شوق تربت او دیده ام گریان است آن کس را که گامی در روضه ی او نهد، گام بر بال فرشتگان نیز بچشمم کوچک آید.

مؤلف کتاب گوید: محمد، مشهور به بهاء الدین عاملی را عزم جزم شد که در نجف اشرف کفشگاهی برای زایران حرم مقدس بسازد و بر آن این دو بیت را که خاطر ضعیف آن را پرداخته است برنویسد:

آنک افق مبین است که بچشم تو می آید، به تواضع سجده کن و رو بر خاک نه. آنک طور سیناست، چشم فرو انداز و آنک حرم عزت است، موزه از پای بر کن.

سخنان زیر، شایسته ی آن است که با کلک نور بر سیمای حور نوشته آید:

- آن کسی که نفس خویش گرامی دارد، درهم و دینارش را خوار شمارد.

- آن کس که راه رهروان در پیش گیرد، از لغزش مصون ماند.

- کسی که پندی حق است، آزاده است.

- آن کس را که اندکی از توجه خود ویژه ی تو کند، تمامی سیاست را ویژه کن.

- آن کس که آهستگی پیشه کند، بآنچه خواهد رسد.

- خشمناکی به خواری پوزش نیارزد.

- هیچ چیز، دانش را، چون سپردن آن بکسان در خوردانش حفظ نکند.

- بسا عطا که خطا بود و بسا عنایت که جنایت محسوب شود.

- اگر شمشیر نبود، ستم بالا گیرد.

- راستی اگر نقش شود، صورت شیری دارد و دروغ اگر نقش گردد، صورت روباهی.

- اگر آن کس که نمی داند، ساکت ماند، اختلاف بپایان رسد.

- آن کس که امور را بسنجد، پوشیده ها را نیز داند.

- آن کس که شنیدن کلمه ی را تاب نیاورد، کلماتی را باید شنود.

- آن کس که بنفس خود عیب جوید، بپاکیش همت کرده.

- آن کن به غایت خشنودی رسیده است، بایستی غایت ناخشنودی را منتظر بود.

- آن کس که عزت دنیا را با پادشاه شریک بود، خواری آخرت را با او شریک است.

- تهیدستی، هوشمند را از بیان دلیل خویش باز میدارد.

- بیماری زندان جسم است و غم، زندان روح.

- آنچه شادمان کند، نبودش غم آرد.

- زمانه، پند دهنده ترین معلمان است.

- آن کس که پیش از دیگران به فتنه شتابد، در گریز بی آزرم تر از ایشان بود.

- مرگ بر آرزوها همی خندد.

- هدیه، بلاهای دنیاوی را میراند و صدقه بلاهای عقبائی را.

- آزاده، اگر طمع ورزد، برده است و برده اگر خرسند بود، آزاده است.

- فرصت، زود از دست شود و دیر بدست آید.

- مردمان طعمه های روزگاراند.

- زبان حجمی اندک و گناهی بزرگ دارد.

- روز دادگری بر ظالم سخت تر از روز ستم بر مظلوم است.

- همنشینی سنگین دلان چو نان تب روان است.

- سگی براه نیکوتر از شیری خفته است.

- اگر با دیوانه ای تمام درگیر شوی، نیکوتر از آن است که با نیمه دیوانه ای.

- شود که بازار یاقوت به زمانی فرود گیرد.

- پیروی کن و بدعت مگذار.

- آن کس را که بی نیاز از تو در بزرگداشتت می کوشد، جانب دار.

- با تکیه بر پادزهری که داری، زهر منوش.

- از آن کسان مباش که آشکارا ابلیس را لعن همی کنند، و پنهانی دوستش دارند.

- با بردباران به سبکسری همنشینی مکن و با سفیهان بردباری.

- دوست تو آن است که با تو راست گوید نه آنکه دروغت را راست شمارد.

- در خیر اسراف نیست چنانکه در اسراف خیر.

شکوفه ی بادام بنا، تو بر تمامی شکوفه ها پیشی داری روزگار چنانت نکو داشته است که گوئی لبخندی بر دهان دنیایی.

و بیت اخیر از آن ابی الطیب است در مدح سیف الدوله.

شعر زیر را برخی از آن شیخ ابو علی سینا دانسته اند و برخی از آن علی بن مسکویه

اگر دل از غم دنیا جدا توانی کرد

نشاط و عیش بباغ بقا توانی کرد

و گر بآب ریاضت برآوری غسلی

همه کدورت دل را صفا توانی کرد

زمنزلات هوس گر برون نهی قدمی

نزول در حرم کبریا توانی کرد

و گر زهستی خود بگذری یقین میدان

که عرش و فرش و فلک زیرپا توانی کرد

ولیکن این عمل رهروان چالاک است

تو نازنین جهانی، کجا توانی کرد؟

نه دست و پای امل را فرو توانی بست

نه رنگ و بوی جهان را رها توانی کرد

چو بوعلی ببر از خلق و گوشه ای بنشین

مگر که خوی دل از خلق واتوانی کرد

به سرجام جم آنگه نظر توانی کرد

که خاک میکده کحل بصر توانی کرد

گدائی در میخانه طرفه اکسیری است

گر این عمل بکنی، خاک زر توانی کرد

به عزم مرحله ی عشق پیش نه قدمی

که سودها کنی ار این سفر توانی کرد

تو کز سرای طبیعت نمی روی بیرون

کجا به کوی حقیقت گذر توانی کرد

جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی

غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد

هر آن کس که بر کام گیتی نهد دل

به نزدیک اهل خرد نیست عاقل

چو نقد بقا نیست در جیب هستی

ز دامان او دست امید بگسل

روان است پیوسته از شهر هستی

به ملک عدم از پی هم قوافل

به صد آرزو رفت عمر گرامی

نشد آرزوی دل از دهر حاصل

ندانم چه مقصود داری زدنیا

که گشتی مقید بدام شواغل

اگر میل کسب کمالات و همی

حریم ضمیر ترا گشت شاغل

همان گیر کز فیض فضل الهی

شدی بهرمند از فنون فضائل

باصناف آداب گشتی مؤدب

بدانش مقدم شدی در محافل

به قانون مشائیان بر مقاصد

اقامت نمودی صنوف دلائل

زفرط توجه به سوی مبادی

چو اشراقیان کشف کردی مسائل

چه حاصل که از صوب تحقیق دوری

به نزدیک دانا به چندین مراحل

ندارد خبر فکر کوتاه بینت

ز ماهیت مبتدا در اوایل

ضمیر تو ظاهر پرست است ورنه

چرا کرد در فعل اضمار فاعل

معلل به اعراض نفسی است فعلت

که گشتی از آن جوهر فرد غافل

زاقسام اعراض در فن حکمت

جز اغراض نفسانیت نیست حاصل

تأمل در ابطال دور و تسلسل

نهاده است در پای عقلت سلاسل

اگر قامت همتت را در این ره

شود خلعت خاص توفیق شامل

نگردد سراپرده چرخ و انجم

میان تو و کعبه ی اصل حائل

نشینی طربناک در بزم وحدت

بشویی غبار غم کثرت از دل

شوی سرخوش از جام توحید و گوئی

تخلصت من سجن تلک الهیاکل

خدایا به آن شمع جمع نبوت

که روشن به نور وی است این مشاعل

به شاهی که او در نماز ایستاده

تصدق نموده است خاتم به سائل

به نور دل پاک زهرای ازهر

که در عصمت اوست آیات نازل

به روشندلان سپهر امامت

علیهم من الله شح الفضائل

به حسن دل افروز خوبان دلکش

به آه جگر سوز عشاق بیدل

که از لجه ی بحر کثرت دلم را

به عون عنایت رسانی به ساحل

زسرچشمه ی وحدتم لب کنی تر

که شد بر من از تشنگی کار مشکل