شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت اول » بخش سوم - قسمت دوم

ای ماهتاب شبان تاری، از زمان دوری دمی خیالت رهایم نکرده و بغمانم فزوده است.

هرگزم مپرس که روزگاران دوری چسان گذشت؟ چرا که بخدا بس سخت بگذشت.

ملامت کرا! تا کی به سرزنش کوشی؟

دست از من بدار که رنجم مرا کافی است.

آنگاه که سرا پا شگفتی ام، سرزنشم نشاید

چرا که دل هرگز طعم دوری دوستان نچشیده است

بسا شبانی که به دوری شما بسر بردم و در آنها، مطربم شوق بود،

و ندیدم غم، نقلم شب زنده داری و شرابم اشک و پلکم ساقی.

هم او بسال نهصد و هشتاد و یک از قزوین به پدر خویش در هرات نوشت :

تن من در قزوین و دلم نزد مقیمان سرزمین هرات است

اینک تن من است که نزدیکان را ترک گفته و آنک دلم که به وطن اقامت جسته

مطلوب عارفان راستی در بندگی است و ایفای حقوق حق سبحانه.

مینماید چند روزی شد که آزاریت هست

غالبا دل در کف چون خود ستمکاریت هست

در گلستانی نمیجنبی چو شاخ گل جای

میتوان دانست کاندر پای دل خاریت هست

چاره خود کن اگر بیچاره سوزی همچو تست

وای بر جانت اگر مانند خود یاریت هست

عشقبازان راز داران هم اند از من مپوش

همچو من بی عزتی، یا قدر و مقداریت هست

چونی، از شاخ گلت رنگی و بوئی میرسد

یا باین خوش میکنی خاطر که گلزاریت هست

در طلسم دوستی کاندر تواش تاثیر نیست

نسخه ها دارم اشارت کن اگر کاریت هست

بار حرمان بر نتابد خاطر نازک دلان

عمر من بر جان وحشی نه اگر باریت هست

این وردی در وصف زنی که گیسوانش تا پای می رسید، گفت:

چگونه ام توان فراموشی گیسوان یار بود؟ همان گیسو که نزد وی شفاعتم کرد، گیسوانش دانست ویرا عزم کشتن من در دل است، این شد که خود را به قدمهایش افکند.

هرگز نعمت مردمان را حسادت نکرده ام، جز این که تب تو محسودم شده است چرا که نه تنها جسم ترا در آغوش دارد، دهانت را نیز بوسیده است.

حکیمی گفت: از بزرگوار، خواهش اندک مکن. چرا که در دیده اش حقیر آید.

حسن گفت: بسا برادری که ویرا مادرت نزاده است.

خدا را از آن آهو که بتاریکی بدیدنم آمد و ناآرام و شتاب زده

زمانی بنشست که توانستمش گفت: خوش آمدی، و سپس برفت.

چشمان جادوگر ترا بر من ای قاتل من فضلی است.

چرا که از آن سحر آموختم و بدان زبان رقیب و ملامتگر را بر دوختم.

در محضر کسری خوان گستردند. هنگامی که کاسه های طعام چیده شد، اندکی طعام از ظرفی بر سفره ریخت. کسری بدان سبب نگاهی خشمناک بخوان گستر افکند. وی دانست که بدان سبب کشته خواهد شد.

این شد که آن ظرف را واژگون کرد و تمام بر سفره ریخت. کسری پرسیدش: این چه کاری بود که کردی؟ پاسخ داد: پادشاها! چون دانستم که بسبب آن اتفاق کوچک خواهیم کشت، و این معنی باعث سرزنش تو شود که بکاری کوچک ویرا کشت، از این رو خواستم کاری کنم که اگرم کشتی سرزنشت نکنند. کسری ویرا بخشود و بخود نزدیک کرد.

راه فانی گشته راهی دیگر است

زانکه هشیاری گناهی دیگر است

آتشی در زن بهر دو تا به کی

پر گره باشی از این هر دو چو نی

تا گره بانی بود همراز نیست

هم نشین آن لب و آواز نیست

ای خبرهات از خبرده بی خبر

توبه ی تو از گناه تو بتر

جست و جوئی از ورای جست و جو

من نمیدانم تو میدانی بگو

حال و قالی از ورای حال و قال

غرقه گشته در جمال ذوالجلال

غرقه ای نی که خلاصی باشدش

یا به جز دریا کسی بشناسدش

من همانم که حدیث بسیار از عشقم همی شنوی، آنها را تکذیب مکن.

مرا دلدار به کمال است، و همین عشق مرا عذری است.

زمانی که عشق وی زبان زد مردمان شد، وجد من نیز زبانزد ایشان گشته همه چیز دلدارم زیباست، راستی را به از او هرگز نبینم

سیه چشمی است که در کارش حیران مانده ام

و سبزه روئی است که از او، حدیث شب زنده داران گشته ام.

آن زمان که مرا اندوهناک و گریان بینی، وی شادمان و خندان است.

آی سخن چینان! چسان با همه آگاهیتان در کار ما غافل اید!

سخن از رامش دل من به میان آورده اید که تهمتی بیش نیست.

چرا که میان دل من و رامش، فاصله از زمین تا آسمان است.

اگر بدست اشارت کنی به جانب من

پرد بسوی تو روحم چو مرغ دست آموز

ای قاصد سرزمین دلدار، مردان را بکارهای گران شناسند، آگاه باش.

آن گاه که به حضرتش رسی، زمین را بوسه ده و سلام من بوی رسان و در سخن مبالغه کن.

خدا را، اگر بخلوتش یابی، مرا بوی نیک بشناسان اما آنسان درنگ مکن که ملول شود.

این برترین خواسته ی من است، اگر برآوریش، چشم طمع از تو، بجا بوده است.

و چنان که گفتمت، مرا در این کار، پس از خداوند تکیه بر تست.

یاد داشته باش که مردمان بکار هم آیند، دنیادار مکافات است، کار نیک بماند و خبرها دهان بدهان گردد.

قاضی بیضاوی صاحب تصانیف مشهور - از آن جمله الغایه فی الفقه، شرح المصابیح، المنهاج، الطوالع، المصباح فی الکلام، و مشهورترین تصنیفاتش در این زمان انوار التنزیل - نامش عبدالله، لقبش ناصرالدین و کنیه اش ابوالخیربن عمر بن محمد بن علی بیضاوی است. وی از بیضاء، روستائی از روستاهای شیراز است.

او قاضی القضات فارس و مردی زاهد و پرهیزگار بود. وقتی وی به تبریز وارد شد و ورودش مصادف با تشکیل مجلس بحث یکی از بزرگان شد.

قاضی نیز به مجلس شد و در آخرین صف مردم، در ذیل مجلس بنشست و کسی از ورودش آگاه نشد. مدرس، مغرور از این که کسی را یارای پاسخ گوئی نیست، اعتراضاتی را بمیان کشید.

هنگامی که سخن وی پایان رسید و کسی را یارای جواب نشد. بیضاوی به جواب دست زد. مدرس گفت: تا ندانم آنچه من گفته ام، فهم کرده ای یا نه سخنت را گوش نخواهم داد.

بیضاوی گفت: میخوهی گفته هایت را بهمان لفظ تکرار کنم یا به معنی؟ مدرس مبهوت ماند و گفت: بهمان لفظ، بیضاوی عین گفته هایش را تکرار کرد و هر جا هم که در سخن او واژه ای غیرفصیح بود، تذکر داد.

سپس به یک یک اعتراضاتش پاسخ گفت و بهمان تعداد اعتراضاتی تازه پیش کشید و از مدرس خواست پاسخشان گوید.

مدرس را توان حل یکی از آنها نبود. این شد که وزیر - که در مجلس حاضر بود - از جای خود برخاست و بیضاوی را برجای خود بنشاند و پرسید: تو کیستی؟ گفت: بیضاوی ام.

سپس مسند قضاوت شیراز را از وزیر خواست. وزیر خواسته اش را اجابت کرد و گرامیش داشت و بخلعت های گران وی را نواخت.

وفات بیضاوی، به تبریز، سال ششصد و هشتاد و پنج اتفاق افتاده است. خداوند رحمتش کناد و ما را در دنیا و عقبی از دانش او بهره مند کناد.

شبانه، دیده به ستاره ی نسر دوز، من نیز همان را همی نگرم.

شود که نگاهمان در آن ستاره بیکدیگر افتد و آنچه را در دل داریم، بازگوئیم.

در تفسیر نیشابوری پیرامن آیه ی : «الیوم نختم علی افواههم و تکلمنا ایدیهم » چنین آمده است: در پاره ای از اخبار مسند آمده است که : اعضای آدمئی به لغزش های او شهادت دهد.

آن زمان، موئی از مژگانش پریدن گرفته اجازت شهادت بسود وی خواهد، حق سبحانه فرماید: ای موی مژگان بنده ی من، شهادت خویش برگوی!

آنگاه مژه شهادت میدهد که گریه ی آن بنده را از خوف خداوند شاهد بوده است. بنده آمرزیده می شود و منادئی ندا در همی دهد که: این، آزاد شده ی شهادت یک مو است.

دل جز ره عشق تو نپوید هرگز

جز محنت و درد تو نجوید هرگز

صحرای دلم عشق تو شورستان کرد

تا مهر کسی دگر نروید هرگز

در عشق هوای وصل جانان نکنم

هرگز گله از محنت هجران نکنم

سوزی خواهم که سازگارش نبود

دردی خواهم که یاد درمان نکنم

گر تو را دانش و گر نادانی است

آخر کار تو سرگردانی است

ما پنبه ز روی ریش برداشته ایم

وز دل غم نوش و نیش برداشته ایم

فرهاد صفت گذشته از هستی خویش

این کوه بلا زپیش برداشته ایم

کشته و مرده به پیشت ای قمر

به که شاه زندگان جای دگر

آهنگ حجاز مینمودم من زار

کآمد سحری بگوش دل این گفتار

یارب بچه روی جانب کعبه رود؟

رندی که کلیسیا از او دارد عار

ای دل که ز مدرسه به دیرافتادی

و اندر صف اهل زهد غیرافتادی

الحمد که کار را رساندی تو بجای

صد شکر که عاقبت بخیر افتادی

تا از ره و رسم عقل بیرون نشوی

یک ذره از آنچه هستی افزون نشوی

گفتم که کنم تحفه ات ای لاله عذار

جان را، چو شوم زوصل تو برخوردار

گفتا که بهائی این فضولی بگذار

جان خود زمن است، غیر جان تحفه بیار

ای چرخ که با مردم نادان یاری

هر لحظه بر اهل فضل غم می باری

پیوسته زتو بر دل من بار غمی است

گویا که ز اهل دانشم پنداری

بروزگاران مسرت عمر دراز را نیک دوست میداشتم

اما امروز، با آنچه بر من گذشته است، به کوته عمران حسد می ورزم

کفر کافر راو دین، دین دار را

ذره دردت دل عطار را

ذره ای درد خدا در دل ترا

بهتر از هر دو جهان حاصل ترا

هر کرا این درد نبود، مرد نیست

نیست درمان گر ترا این درد نیست

خالقا بیچاره ی کوی توام

سرنگون افتاده دل سوی توام

ای جهانی درد همراهم زتو

درد دیگر وام می خواهم زتو

رنج اندر کوی تو رنجی خوش است

درد تو در قعر جان گنجی خوش است

درد تو باید دلم را درد تو

لیک نی در خورد من، در خورد تو

درد چندانی که داری می فرست

لیک دل را نیز باری می فرست

دل کجا بی یاریت دردی کشد

کاین چنین دردی نه هر مردی کشد