مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۱۵ - فروختن صوفیان بهیمهٔ مسافر را جهت سماع

صوفیی در خانقاه از ره رسید

مرکب خود برد و در آخُر کشید

آبکش داد و علف از دست خویش

نه چنان صوفی که ما گفتیم پیش

احتیاطش کرد از سهو و خباط

چون قضا آید چه سودست احتیاط

صوفیان تقصیر بودند و فقیر

کاد فقراً ان یکن کفراً یبیر

ای توانگر که تو سیری هین مخند

بر کژی آن فقیر دردمند

از سر تقصیر آن صوفی رمه

خرفروشی در گرفتند آن همه

کز ضرورت هست مرداری مباح

بس فسادی کز ضرورت شد صلاح

هم در آن دم آن خرک بفروختند

لوت آوردند و شمع افروختند

ولوله افتاد اندر خانقه

کامشبان لوت و سماعست و وله

چند ازین صبر و ازین سه روزه چند

چند ازین زنبیل و این دریوزه چند

ما هم از خلقیم و جان داریم ما

دولت امشب میهمان داریم ما

تخم باطل را از آن می‌کاشتند

کانک آن جان نیست جان پنداشتند

وان مسافر نیز از راه دراز

خسته بود و دید آن اقبال و ناز

صوفیانش یک به یک بنواختند

نرد خدمتهای خوش می‌باختند

گفت چون می‌دید میلانش به وی

گر طرب امشب نخواهم کرد کی

لوت خوردند و سماع آغاز کرد

خانقه تا سقف شد پر دود و گرد

دود مطبخ گرد آن پا کوفتن

ز اشتیاق و وجد جان آشوفتن

گاه دست‌افشان قدم می‌کوفتند

گه به سجده صفه را می‌روفتند

دیر یابد صوفی آز از روزگار

زان سبب صوفی بود بسیارخوار

جز مگر آن صوفیی کز نور حق

سیر خورد او فارغست از ننگ دق

از هزاران اندکی زین صوفیند

باقیان در دولت او می‌زیند

چون سماع آمد ز اول تا کران

مطرب آغازید یک ضرب گران

خر برفت و خر برفت آغاز کرد

زین حرارت جمله را انباز کرد

زین حرارت پای‌کوبان تا سحر

کف‌زنان خر رفت و خر رفت ای پسر

از ره تقلید آن صوفی همین

خر برفت آغاز کرد اندر حنین

چون گذشت آن نوش و جوش و آن سماع

روز گشت و جمله گفتند الوداع

خانقه خالی شد و صوفی بماند

گرد از رخت آن مسافر می‌فشاند

رخت از حجره برون آورد او

تا به خر بر بندد آن همراه‌جو

تا رسد در همرهان او می‌شتافت

رفت در آخُر خر خود را نیافت

گفت آن خادم به آبش برده است

زانک خر دوش آب کمتر خورده است

خادم آمد گفت صوفی خر کجاست

گفت خادم ریش بین، جنگی بخاست

گفت من خر را به تو بسپرده‌ام

من تو را بر خر موکل کرده‌ام

از تو خواهم آنچ من دادم به تو

باز ده آنچ فرستادم به تو

بحث با توجیه کن حجت میار

آنچ من بسپردمت وا پس سپار

گفت پیغمبر که دستت هر چه برد

بایدش در عاقبت وا پس سپرد

ور نه‌ای از سرکشی راضی بدین

نک من و تو خانهٔ قاضی دین

گفت من مغلوب بودم صوفیان

حمله آوردند و بودم بیم جان

تو جگربندی میان گربگان

اندر اندازی و جویی زان نشان

در میان صد گرسنه گرده‌ای

پیش صد سگ گربهٔ پژمرده‌ای

گفت گیرم کز تو ظلما بستدند

قاصد خون من مسکین شدند

تو نیایی و نگویی مر مرا

که خرت را می‌برند ای بی‌نوا

تا خر از هر که بود من وا خرم

ورنه توزیعی کنند ایشان زرم

صد تدارک بود چون حاضر بدند

این زمان هر یک به اقلیمی شدند

من که را گیرم که را قاضی برم

این قضا خود از تو آمد بر سرم

چون نیایی و نگویی ای غریب

پیش آمد این چنین ظلمی مهیب

گفت والله آمدم من بارها

تا ترا واقف کنم زین کارها

تو همی‌گفتی که خر رفت ای پسر

از همه گویندگان با ذوق‌تر

باز می‌گشتم که او خود واقفست

زین قضا راضیست مردی عارفست

گفت آن را جمله می‌گفتند خوش

مر مرا هم ذوق آمد گفتنش

مر مرا تقلیدشان بر باد داد

که دو صد لعنت بر آن تقلید باد

خاصه تقلید چنین بی‌حاصلان

خشم ابراهیم با بر آفلان

عکس ذوق آن جماعت می‌زدی

وین دلم زان عکس ذوقی می‌شدی

عکس چندان باید از یاران خوش

که شوی از بحر بی‌عکس آب‌کش

عکس کاول زد تو آن تقلید دان

چون پیاپی شد شود تحقیق آن

تا نشد تحقیق از یاران مبر

از صدف مگسل نگشت آن قطره در

صاف خواهی چشم و عقل و سمع را

بر دران تو پرده‌های طمع را

زانک آن تقلید صوفی از طمع

عقل او بر بست از نور و لمع

طمع لوت و طمع آن ذوق و سماع

مانع آمد عقل او را ز اطلاع

گر طمع در آینه بر خاستی

در نفاق آن آینه چون ماستی

گر ترازو را طمع بودی به مال

راست کی گفتی ترازو وصف حال

هر نبیی گفت با قوم از صفا

من نخواهم مزد پیغام از شما

من دلیلم حق شما را مشتری

داد حق دلالیم هر دو سری

چیست مزد کار من دیدار یار

گرچه خود بوبکر بخشد چل هزار

چل هزار او نباشد مزد من

کی بود شِبهِ شَبَه دُر عَدَن

یک حکایت گویمت بشنو بهوش

تا بدانی که طمع شد بند گوش

هر که را باشد طمع الکن شود

با طمع کی چشم و دل روشن شود

پیش چشم او خیال جاه و زر

همچنان باشد که موی اندر بصر

جز مگر مستی که از حق پُر بود

گرچه بدهی گنجها او حُر بود

هر که از دیدار برخوردار شد

این جهان در چشم او مردار شد

لیک آن صوفی ز مستی دور بود

لاجرم در حرص او شبکور بود

صد حکایت بشنود مدهوش حرص

در نیاید نکته‌ای در گوش حرص