جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۵

ای ز چشمم اشک خونین ریخته

خون مردم را به خاک آمیخته

آن نه گلبرگ است بل کز رشک تو

گل شکوفه کرده خون برریخته

۳

بر سرآشفته حالان صد بلا

زلفت از هر تار مو آویخته

چشم و ابرویت پی تاراج دین

فتنه ها از گوشه ها انگیخته

قطع میدان فراقت چون کنم

توسن صبرم عنان بگسیخته

۶

خواسته رسم خطت نقاش صنع

سوده مشک ناب و برگل بیخته

هیچ دانی کیست جامی بر درت

بنده ای از خواجگی بگریخته