جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۳

تو نازنین جوانی و من پیر ناتوان

بر حال پیر مرحمتی می کن ای جوان

بر دامنت چه عار نشیند گر اوفتد

برخاک خشک سایه ات ای تازه ارغوان

کس جز تو شهریار نشاید اگر بفرض

شهری کنند خاصه بنا بهر نیکوان

کردی وداع و بار سفربستی و شدند

همراه تو هزار دل و جان چو کاروان

بهر خدا که باز نگر وز سرشک ما

بین سیلهای خون ز پی کاروان روان

تو می روی به مرکب رهوار و من ز اشک

صد پیک قطره زن ز پیت می کنم روان

جامی مگو که پای به دامان صبرکش

خود گو کزان جمال صبوری کجا توان