جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۱

ز سیلی غمت از دیده خون همی بارم

رخ از طپانچه بدینگونه سرخ می دارم

گر آوری پی آزار من هزاران ناز

هزار گونه نیاز آرم و نیازارم

چگونه سر نهم اندر جهان ز خاک درت

چو آمده ست به کوی تو سر به دیوارم

چه حاجت است مرا مرهم طبیب این بس

که چاک سینه ز خاک درت بینبارم

اگر چه دست اجل چاکم افکند در جیب

گمان مبر که زکف دامن تو بگذارم

غم درشت فرو می خورم به یاد رخت

به بوی تازه گلی خاربن همی کارم

به وصف روی تو جامی ز بس که شعر نوشت

چکد گلاب گر اوراق او بیفشارم