جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۹

به روز وصل پیاپی نمای دیدارم

که تا ذخیره ایام هجر بردارم

اگر نظاره روی توام شود روزی

هزار شب به خیال رخت به روز آرم

هزار قطره خون در دلم گره شده است

بیا که روی تو را بینم و فروبارم

چو عقد رسته دندان به خنده بگشایی

سزد که سلک گهر را به هیچ نشمارم

بر آسمان مه و خور بر زمین گل و لاله

نگاه می کنم و روی توست پندارم

مگو که چند دهی درد سرمرا جامی

خدای را که بکن یک کرشمه در کارم

که تا گرانی تن زآستان تو ببرم

متاع جان به سگان در تو بسپارم