جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴

ندارم دریغ از غمت هیچ چیز

که مهمان ناخوانده باشد عزیز

اگر بستیت کلک شاپور نقش

شدی خسروت بنده، شیرین کنیز

۳

پی قیمت چون تو سیمینبری

بود گنج زر کمتر از یک پشیز

بود مزرع همت عاشقان

برون از حساب جریب و قفیز

دلا خواهی از عاشقی بر خوری

بشوی از همه دست وز خویش نیز

۶

به سیل فنا ده همه رخت و پخت

به موج بلاکش همه چیز و میز

ببر جامی از چرپ و شیرین دهر

چو طفلان مکن میل جوز و مویز