جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۹

چو خندان جام می کام از لب لعل تو بردارد

صراحی گریه خونین ز رشکش در گلو آرد

عجب جاییست کوی تو که بهر محنت عاشق

زمینش خار غم روید هوایش خون دل بارد

سمندت خاک پای خویشتن مفروش گو ارزان

که صد جان در بهای آن دهند ار پا بیفشارد

ز سبحه وارد صوفی نباشد غیر محرومی

کزان جز ورد نامقبول خود بر خلق بشمارد

ندارد بیش ازین بیمار تو در دل تمنایی

که جان با باد زلف و تن به خاک پات بسپارد

غرض گر نی هلاک عاشقان خسته دل باشد

خدا چون تو بلایی برسر این قوم نگمارد

ز آه سرد شمع عشرت جامی نشست آری

زمانه آه سرد عاشقان را باد پندارد