جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷

چون صبا شانه درآن طره خم در خم زد

سلک جمعیت شوریده دلان برهم زد

تار هر موی کز آمد شد آن شانه گسست

با رگ جان من آن را گرهی محکم زد

تا ز راهت ننشیند به رخ غیر غبار

هر دمش چشم من آب از مژه پرنم زد

وصل تو ملک سلیمان بود و لب خاتم

لب تعظیم خوش آن کس که بر آن خاتم زد

کعبه میخانه بود چشمه زمزم خم می

کفن خویش خوش آن زنده که بر زمزم زد

گر به دور لب جانبخش تو بودی عیسی

با وجود تو نیارستی از احیا دم زد

عیش پابوس تو تا یافت به عالم جامی

پشت پا بر طرب و عیش همه عالم زد