جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶

چو ترک سرکشم بر عزم میدان پشت زین گیرد

چو گوی اندر خم چوگان سر مردان دین گیرد

به کس چون خلعت وصلش پسندم کز حسد میرم

اگر خاکش ببوسد دامن و باد آستین گیرد

کله چون کج نهاده لب می آلوده برون آید

به یک عشوه ز شاهان جهان تاج و نگین گیرد

ننالم گر خورم صد تیر بر جان از کمان او

ندارم تاب آن کز من خم ابروش چین گیرد

ز نورسته خطش گرد شکر مردم معاذالله

ز روزی کش غبار مشک گرد یاسمین گیرد

من بیخواب هر شب آستانش را کنم بالین

به قصد آنکه آنجا شایدم خواب پسین گیرد

خط سبزش به بالای لب نوشین به آن ماند

که طوطی رنگ پرهای مگس در انگبین گیرد

به هر محمل چو مجنون غیر لیلی کس نمی بیند

چه دور از وی اگر دنبال هر محمل نشین گیرد

گیاه درد و غم را بیخ گردد رگ رگ جامی

چو با اندوه هجران جای در زیر زمین گیرد