پریوشی که به رخ رسم دلبری داند
سگ خودم شمرد و آدمیگری داند
نهان ز چشم کسان گفتمش به سوی من آی
به خنده گفت که این شیوه را پری داند
چو دم ز بندگی او زنم ز آتش غم
گدازشم دهد و بنده پروری داند
رعایت حق صحبت کسی تواند کرد
که عیبنا کی یاران هنروری داند
ز سیم عارض او دور عاشق مفلس
که کرده رخ چو زر آن را ز بی زری داند
به تاج دولت عشق آن گدا سرافرازد
که دولتی که نه عشق است سرسری داند
غزل به وصف بتان عادت است جامی را
اگرچه قاعده مدح گستری داند