خط تو خضر را به سیه پوشی آورد
لعلت مسیح را به قدح نوشی آورد
هستم همه خطا را چه کنم گرنه لطف تو
آیین عفو و رسم خطاپوشی آورد
ترسم چنین که شیفته دشمنان شدی
کز یاد دوستانت فراموشی آورد
قصد هلاک اهل وفا چون کند قضا
روی دلت به راه جفا کوشی آورد
تدبیر عقل و هوش زده راه عالمی
خوش آن که ره به عالم بیهوشی آورد
بیرون ز پیرهن چو تنت را کنم خیال
در جانم آرزوی هم آغوشی آورد
گوشی بنه به جامی دلخسته پیش ازان
کش مردن از فراق تو خاموشی آورد