جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

آن شاخ گل که تازه بر و سایه پرور است

بر آفتاب سنبل او سایه گستر است

گوی معنبر است زنخدان او ز خط

کز وی حریم بزم حریفان معطر است

هرکس که دید شکل خوش دلرباش گفت

از کارخانه قدر این نقش دیگر است

سر باختن به خاک رهش دولتی قویست

خوش مقبلی که دولت آتش میسر است

بی عشق چون زیم که سرای وجود را

دیوار و در به صورت خوبان مصور است

ما را مبین حقیر که درویش کوی عشق

مفلس به کیسه لیک به همت توانگر است

جامی مکن عزیمت شیراز و طوف آن

کان پیش ناقدان هری بس محقر است

الله اکبرش که چو چرخ است سربلند

از پشته های دشت خیابان فروتر است

آدینه گر به گشت خیابان قدم نهی

بینی به هر طرف که دو صد ماه پیکر است

وز جلوه بتان و شگفت نظارگی

از چرخ برگذشته صد الله اکبر است