جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۲

مشک تر بر برگ گل سودی بلای جان شدی

کار جان چون ساختی غارتگر ایمان شدی

گرد لعل جانفزای خود فزودی خط سبز

خضر را رهبر به سوی چشمه حیوان شدی

می شکافی موی در سر ضمیر دیگران

صورت حال خودت گفتم چنین نادان شدی

روی تو ماه تمام آمد چرا چون ماه نو

گوشه ابرو نمودی ناگه و پنهان شدی

غنچه امید من بود از تو عمری ناشکفت

خرم آن روزی که چون دیدی مرا خندان شدی

نوخطان شهر را سربر خط فرمان توست

کوس دولت زن که ملک حسن را سلطان شدی

یاد آن روزی که در ره دیدمت گفته به ناز

راه خود رو جامیا چندین چرا حیران شدی