جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۴

چند باشم چشم بر در، گوش بر آواز پای

روزی از راه ترحم بر من بیدل درآی

گرچه برجا مانده ام در کنج هجر از ضعف تن

چون رسد آواز پایت برجهم بیخود ز جای

تا تو نگشادی در غمخانه ام نگشاد بخت

یک در راحت به روی من درین محنت سرای

هیچ مأوا را نباشد بی قدومت رونقی

وای مأوایی که از وی پای گیری باز وای

دولتی باشد که آیی از درم بگشادی روی

رغم حاسد را به رویم این در دولت گشای

لطفی از سر تا به پا گاهی به تشریف قدوم

با غریبان دیار خویش لطفی می نمای

تا قدم در کلبه جامی نهادی روز و شب

چشم خود را زآستان خویش باشد سرمه سای