منم عاشق و بیدل و مبتلا
ز عشق تو افتاده در صد بلا
کشیده ست خوان بلا عشق تو
زند عالمی را به آن خوان صلا
ز ورد تلاوت مرا بازداشت
سرود غمت در خلا و ملا
کی آید تلاوت ز دستم چو من
زدم دست در تن تلا لاتلا
فروغ رخت از پس صد حجاب
دهد دیده را نور و دل را جلا
چو راندی چنین آخرم کاشکی
نمی خواندیم سوی خویش اولا
رسانید جامی غم دل به عرض
فان شئت فاسمع و الا فلا