جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۶

زنی بر دل ز مژگان زخم و داری ابروان پنهان

زهی شوخی که تیر اندازی و سازی کمان پنهان

تو مست خواب و من نظاره گر دزدیده در رویت

چو آن دزدی که گل چیند به باغ از باغبان پنهان

میان مردمان رسوا شدم از اشک خویش آری

نماند راز عاشق با دو چشم خون فشان پنهان

تنم از گریه غرق آب و دل پر شعله آتش

که دیده ست آب را زینگونه آتش در میان پنهان

به عشقت پیش دشمن داستان گشتم چه خوش بودی

اگر ماندی میان دوستان این داستان پنهان

چو گویم غنچه باغ لطافت آن دهان خواهم

نباشد این معما بر ضمیر نکته دان پنهان

نه خاک جامی است این بلکه در زیر زمین کرده

سگ کویت برای طعمه مشتی استخوان پنهان