بیا ای ساقی گلرخ می گلرنگ گردان کن
به روی گل گل از می مجلس ما را گلستان کن
نباشد مفلسان شب نشین را دسترس شمعی
سوی ویرانه ما آی و کار ماه تابان کن
به سختی می رود جان از تنم نادیده دیدارت
رخت بنمای و جان دادن بر این دلخسته آسان کن
دل من نامه درد است و عنوان چهره پرخون
اگر مضمون نمی خوانی نظر در نقش عنوان کن
ز خون کس به دستت رنگ و تیغت زنگ نپسندم
رقیبان را به شغل کشتن عشاق فرمان کن
هلاک جان ما خواهی کمان ابروانت را
ز مژگان تیر ساز و تیر را از غمزه پیکان کن
خراسان معدن عشق است و خوبی جامیا دل نه
به داغ عشق خوبان یا برو ترک خراسان کن