بیا جانا که تنگ آمد ز هجرانت جهان بر من
به پایت تا کشم جان را گذر دامنکشان بر من
دلی دارم من از مهر تو پر وز دیگران خالی
چه باشی مهربان بر دیگران نامهربان بر من
چه باک ار کوههای غم نهادی بهر من بر هم
که منتهاست از تو از زمین تا آسمان بر من
چو از خونم شود گل آستانت در زمین غلتم
که گردد خلعت رحمت گل آن آستان بر من
فتد بر رشته جانم گره از لعل خاموشت
معاذالله از آن روزی که نگشایی زبان بر من
تنم سر تا قدم پر شد ز پیکانهای تو زان سان
که همچون کوه آهن کارگر ناید سنان بر من
سبکبارم مخواه از کوه اندوه بتان جامی
که میآید خیال این سبکباری گران بر من