جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۲

عجب دردی‌ست در جانم که درمانش نمی‌دانم

ز آغازش نِیَم آگاه و پایانش نمی‌دانم

چو چوگان بازد آن مه جز سر مردان دین آنجا

نشاید کو کسی را مرد میدانش نمی‌دانم

گذشت آن سرو گل‌رخ دامن‌افشان بر چمن روزی

عبیر جیب گل جز گرد دامانش نمی‌دانم

صفای تن دهد راز دلش بیرون قبا آمد

حجاب من که در دل راز پنهانش نمی‌دانم

چو خواهد لب گزد خواهم نهم جان زیر دندانش

که از بس لطف تاب زخم دندانش نمی‌دانم

نخواهم فسحت باغ و مسلسل آب‌ها در وی

که بی‌دیدار او جز بند و زندانش نمی‌دانم

مسلمانی بود بهر بتان دین باختن جامی

ازین دین هرکه برگردد مسلمانش نمی‌دانم