جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۸

من بسی خوبان عالم دیده ام

چون تو در عالم کسی کم دیده ام

چشم من بی نم مبادا گر گهی

چشم خود را بی تو بی نم دیده ام

چون سر زلف تو پشت من خم است

تا سر زلف تو پر خم دیده ام

بر دل غمدیده زخمت رحمت است

رحمتی کن بر دل غمدیده ام

راحتی کز زخم تو بینم کجا

هرگز آن راحت ز مرهم دیده ام

هر چه لیلی داشت داری وز غمش

آنچه مجنون دید من هم دیده ام

سوخته محرومی جامی دلم

هرکه را پیش تو محرم دیده ام