جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۹

زخط سبز خطان سبزه چون کند شادم

دهد شکوفه ز موی سفید خود یادم

شمیم سنبل و بوی گلم ز باد چه سود

چنین که عمر گرانمایه رفت بربادم

چو شاخ میوه که آرد شکوفه پیش از برگ

ندیده برگ جوانی به پیری افتادم

ز گریه پای به گل مانده ام چو سرو و هنوز

ز میل قامت گلچهرگان نه آزادم

بغیر پشت خمیده نماند بر من هیچ

پی سجودبتان بس که پشت خم دادم

اگر نه همچو الف راستم چه تدبیر است

به لوح هستی ازینسان نگاشت استادم

دل از بتان پریزاد چون کنم جامی

چو من ز مادر فطرت بدین صفت زادم