جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۱

نمی خواهم که با کس راز آن پیمان گسل گویم

خیالش را نشانم پیش و با او راز دل گویم

ز سر تا پا همه جان و دل آمد آن پری پیکر

معاذالله که همچون دیگرانش زآب و گل گویم

نشان قصد من نبود جز آن ترک جفاپیشه

گر از خوبان چین یا شوخ چشمان چگل گویم

شوم بی باده مست از شیوه ترکانه چشمانش

در آن مستی چو بینم قامتش را معتدل گویم

کند دعوی که هستی بنده ام وان خط مشکین را

چو بینم بر عذار او بر این دعوی سجل گویم

سخن را جسته جسته گویم از محراب با عابد

ولیکن چون درافتد زان دو ابرو متصل گویم

به روی سرخ کم کن وصف جامی لاله و گل را

که من پیش رخش این سرخرویان را خجل گویم