جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۳

مهر رخسار تو دارم که جفای تو کشم

لطف بالای تو بینم که بلای تو کشم

بر زمین پای تو حیف است امان ده که نخست

پرده دیده و دل در ته پای تو کشم

تنم از ضعف چو مویی شد و خواهم به غلط

هر دمش در شکن زلف دوتای تو کشم

تا نیابد به تو کس راه اگر بتوانم

سوری از کوه بلا گرد سرای تو کشم

حلقه دم سگانت به من ارزانی باد

تا که در گردن جان طوق وفای تو کشم

چون نهی رو به جدایی ز قفا زلف کشان

من به هر گام صد افغان ز قفای تو کشم

گفته ای چند کشی رنج و غم من جامی

هیچ غم نیست ز رنجی که برای تو کشم