مرد زان گفتن پیشمان شد چنان
کز عوانی ساعت مردن عوان
گفت خصم جانِ جان چون آمدم
بر سر جان من لگدها چون زدم
۳
چون قضا آید فرو پوشد بصر
تا نداند عقل ما پا را ز سر
چون قضا بگذشت خود را میخورد
پرده بدریده گریبان میدرد
مرد گفت ای زن پیشمان میشوم
گر بدم کافر مسلمان میشوم
۶
من گنهکار توم رحمی بکن
بر مکن یکبارگیم از بیخ و بن
کافر پیر ار پشیمان میشود
چونک عذر آرد مسلمان میشود
حضرت پر رحمتست و پر کرم
عاشق او هم وجود و هم عدم
کفر و ایمان عاشق آن کبریا
مس و نقره بندهٔ آن کیمیا