جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۹

ای نوجوان که دل به کمند تو بسته‌ام

رحمی نما که پیر و ضعیف و شکسته‌ام

چل سال در مجاهده عمرم چو صرف شد

پنداشتم ز مهر بتان بازرسته‌ام

بر باد داده حاصل چل‌ساله این زمان

با داغ تو به گوشه محنت نشسته‌ام

با آنکه از قدوم تو در تنگنای هجر

بر روی خویشتن در امید بسته‌ام

آواز پای و بانگ دری چون شنیده‌ام

بی‌خویشتن به بوی تو از جای جسته‌ام

گشته هلالی از سر هر ناخن پدید

از شوق ابروان تو چون سینه خسته‌ام

گفتی که چیست حال تو جامی به کنج غم

پیوند با تو کرده و از خود گسسته‌ام