جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۱

بتی که از همه پوشیده ماند لطف تنش

نگشته محرم او کس برون ز پیرهنش

شد آفریده زآب زلال در عجبم

که چون ز جامه ترشح نمی‌کند بدنش

بر او غیور چنانم که گر دلم فشرد

به صبر پای بپوشم ز چشم خویشتنش

دمید خط ز بناگوش او ازان آفت

نگاه دار خدایا حوالی ذقنش

نه آن خط است همانا که عنکبوت خیال

تنیده دایره مشک گرد نسترنش

خیال قامت آن لاله رخ سهی سرویست

که چاک دل صاحبدلان بود چمنش

گذر کن از سخن بوسه این نه بس جامی

که بگذرد سخنان تو بر لب و دهنش