صوفی از زنگ سوی آیینه دل بتراش
چهره حال خود از ناخن فکرت بخراش
غایبان را نبود بهره ای از نفخه قرب
هر زمان نفخه دیگر گذرد حاضر باش
روی در عشق کن واز دو جهان یکتا شو
زانکه سد ره تو فکر معاد است و معاش
پرده چشم شهودت ز رخ شاهد عشق
نیست جز هستی تو کاش نمی بودی کاش
شاید آن طایر اقبال شکار تو شود
دام تجرید بنه دانه اخلاص بپاش
ژنده فقر مده اطلس شاهی مستان
که نیرزد به جوی پیش من این جنس قماش
جامی از رنگ سخن سر سخنگو دانند
لب فروبند مبادا که شود سر تو فاش