نی رخ آن مه چنینم بیدل و دین میکند
هرچه با من میکند آن زلف مشکین میکند
گو چو من دست طمع زآیین دینداری بشوی
عشقبازی با چنان بت هرکه آیین میکند
مهرورزی چشم چون دارد کمان شوخچشم
غمزه را بر مهرورزان خنجر کین میکند
طعن مسکینی مزن بر من که استیلای عشق
مرد را گر شاه آفاق است مسکین میکند
میخرامد آن سهی سرو و ز هرسو بیدلی
خاک پایش سرمهٔ چشم جهانبین میکند
از خدا چون مرگ خود خواهم همیگوید بلند
کین دعا کم کن ولی آهسته آمین میکند
سوی جامی دار گوش هوش کز لحن صریر
نوک کلکش نکتههای عشق تلقین میکند